از قضا، یکی از دوستان بیانی ، دعوی چالش هایی داشت و دارد و این جانب از چالش پیشین باز ماندم ، لیک چو دیدم چالش کنونی ، قلمی به اجابت راندم. اجابتی به چالش امروز درقالب جبران مافاتی از بهر چالش دیروز
چالش اول : نوشتن درباره زندگی در جهان موازی
چالش دوم : چالش چشم هایم
چشم هایی در جهان موازی
چشم گشودم ، دیدم. فرو بستم و دیگر بار گشودم ، باز دیدم. بستم چشم و با روشنای دل ، راز گشودم. آری زندگی دیگری است این ، و چشم ها چشم های دیگری و سر به سودای دگری و دل اما به همان شوق که دل داند و من دانم و دل داند و من.
چشم و گوش و هوش ، تیز . اما کدامشان در سمباده زمان ، کند نمی شود ؟ یکی کم سو ، یکی سنگین و یکی کند می شود. حال اگر بگویند که چشمت نازک دل است و سمباده زمان ، به او جسورتر و حریص تر ، چگونه می کنم ؟ خزانه ی عمر محدود و خزان عمر ، بخیل و حریص. با این دو چون کنم؟
صدایی باید. صدایی خوش. صدایی که شنیدنش شاید. صدای دوست ، صدای آب ، صدای کتاب.
نوری آید. در همان چشم ها. چشمی که قدر داند. قدر پذیرش نور. سپاس گوی روشنی است.
ای چشم ها
غمگین مباشید
اگر صلاحتان بر اندکی پرهیز دیدن است ، آرام باشید.
این دنیا نه روشن است آن چنان از کار مردمان
زین پس به روشنی ها بنگرید و بر تاریکی ها ، پلک بطلان ، فرو بندید.
و من از همه روشنایی های مردمان ، به دوستان نظر می کنم. دوستانی خوش سیرت و صورت و خوش صوت و خوش صدا. دوستانی رامشگر داد و آرام و گاه بر خروش ، چون باد.
عشق است که در تمام زیستن های موازی ام جاری است. چه زیاد بینم و چه کم و پرهیزوار
کی توان از عشق بود ، پرهیزگار
تمام مخاطبان (ولو اندک) کتابخواری ، دعوتند به چالش.