کد قفل کردن راست کليک

چالش چشم هایم

از قضا، یکی از دوستان بیانی ، دعوی چالش هایی داشت و دارد و این جانب از چالش پیشین باز ماندم ، لیک چو دیدم چالش کنونی ، قلمی به اجابت راندم. اجابتی به چالش امروز درقالب جبران مافاتی از بهر چالش دیروز

چالش اول : نوشتن درباره زندگی در جهان موازی

چالش دوم : چالش چشم هایم

یاسمن گلی
یاسمن گلی

چشم هایی در جهان موازی

چشم گشودم ، دیدم. فرو بستم و دیگر بار گشودم ، باز دیدم. بستم چشم و با روشنای دل ، راز گشودم. آری زندگی دیگری است این ، و چشم ها چشم های دیگری و سر به سودای دگری و دل اما به همان شوق که دل داند و من دانم و دل داند و من. 

چشم و گوش و هوش ، تیز . اما کدامشان در سمباده زمان ، کند نمی شود ؟ یکی کم سو ، یکی سنگین و یکی کند می شود. حال اگر بگویند که چشمت نازک دل است و سمباده زمان ، به او جسورتر و حریص تر ، چگونه می کنم ؟ خزانه ی عمر محدود و خزان عمر ، بخیل و حریص. با این دو چون کنم؟ 

صدایی باید. صدایی خوش. صدایی که شنیدنش شاید. صدای دوست ، صدای آب ، صدای کتاب. 

نوری آید. در همان چشم ها. چشمی که قدر داند. قدر پذیرش نور. سپاس گوی روشنی است. 

ای چشم ها 

غمگین مباشید 

اگر صلاحتان بر اندکی پرهیز دیدن است ، آرام باشید. 

این دنیا نه روشن است آن چنان از کار مردمان

زین پس به روشنی ها  بنگرید و بر تاریکی ها ، پلک بطلان ، فرو بندید.

و من از همه روشنایی های مردمان ، به دوستان نظر می کنم. دوستانی خوش سیرت و صورت و خوش صوت و خوش صدا. دوستانی رامشگر داد و آرام و گاه بر خروش ، چون باد. 

عشق است که در تمام زیستن های موازی ام جاری است. چه زیاد بینم و چه کم و پرهیزوار

کی توان از عشق بود ، پرهیزگار

تمام مخاطبان (ولو اندک) کتابخواری ، دعوتند به چالش.

رخ زیبا

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را 

سعدی

پی نوشت : 

 در زمانه ای که پلشتی و فرومایگی موج می زند و نامردان و نامردمان فزون شده اند ، روی زیبا ، چهره معصوم کودکی و نوجوانی است که برای لقمه نانی نصیب خود و خانواده اش ، شادی کودکی را به مسلخ خیابان ها و چهارراه های شلوغ می برد. ببینیمشان حتی اگر نتوانیم به همه آن ها کمک کنیم. نگذاریم گمان کنند در این شهر ، نامرئی هستند. نگارنده این چند سطر خود بیشتر محتاج چنین حرف هایی است و شایسته نکوهش.

در که نگیرد نفسِ آشنا؟





خوانش شعر از امیررضا خانلاری

ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا

از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!

قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح؟

مرغِ سلیمان چه خبر از سبا؟

بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟

یا سخنی می‌رود اندر رضا؟

از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف؟

با قدمِ خوف رَوم یا رَجا؟

بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست

بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا

گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف

چند کُنَد صورتِ بی‌جان بقا؟

آن‌همه دل‌داری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دستِ مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است

درد کشیدن به امیدِ دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرّد قَفا

هر سَحر از عشق دمی می‌زنم

روزِ دگر می‌شنوم بر ملا

قصهٔ دردم همه عالَم گرفت

در که نگیرد نفسِ آشنا؟

گر برسد نالهٔ سعدی به کوه

کوه بنالد به زبانِ صدا

 

شناسنامه شعر 

سراینده : سعدی شیرازی

قالب : غزل

وزن : مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

سعدی خوانی از اول دفتر

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

 

سلام ، سرسلسله ی هم کلامی دوستان است 

سلام دوستان 

شور عشق در سر بود و در تن و جان ، در دل 

آمدم از عشق بگویم سخنی اما 

*آمد و گفت سعدی ، من هستم این سخن واهِل

 

 

ای شاعر گمنام ، بنشین و تَلَمُّذ* کن 

پیاده ای هنوز در این صفحه شطرنج 

 

دوستان ارجمندم

با کتابخواری همراه باشید

سفره ، سفره سعدی است

پیشکار این ضیافتیم

خوش آمدید 

 

قرار ما هر شب غزلی از سعدی 

به مدتی نامعلوم 

 

 

واهِل : رها کن ، فعل امر از مصدر هِلیدن 

تَلَمُّذ : شاگردی کردن 

همه‌ ی پل ‌های پشت سرش را ویران کرد

رفتن هم حرف عجیبی ‌است شبیه اشتباه آمدن !

گفت بر می گردم،‏
و رفت،
و همه‌ ی پل ‌های پشت سرش را ویران کرد.‏
همه می ‌دانستند دیگر باز نمی ‌گردد،
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه،‏
او مسیر مخفی یادها را می ‌دانست.
قصه ‌گوی پروانه ها
برای ما از فهم فیل و
صبوری شتر سخن می ‌گفت.
چیزها دیده بود به راه وُ
چیزها شنیده بود به خواب
او گفت:‏
اشتباه می ‌کنند بعضی ‌ها
که اشتباه نمی ‌کنند!‏
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می ‌رسند
بعضی هم به دریا نمی ‌رسند.
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد!‏
او گفت:‏
تنها شغال می ‌داند
شهریور فصل رسیدن انگور است.
ما با هم بودیم
تا ساعت یک و سی و دو دقیقه‌ ی بامداد‏
با هم بودیم،
بلند شد، دست آورد، شنل مرا گرفت و گفت:‏
کوروش پسر ماندانا و کمبوجیه
پیشاپیش چهارصد هزار سرباز پارسی
به سوی سد سیوند راه افتاده است.‏
باید بروم
فقط من مسیر مخفی بادها را بلدم‏

سید علی صالحی

پ . ن : عکس مربوط به پل شادروان یادگار دوره ساسانی است.

آدم ها روی پل

قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم
برایت یک سبد گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل

آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند

ویسلاو شیمبورسکا

 

قرار ما آن سوی پل چوبی

قرار ما آن سوی پل چوبی 

اگر سیل پل را نبرده باشد

قرار ما آن سوی پل چوبی

اگر رودخانه ای آن جا باشد 

قرار ما آن سوی پل چوبی 

اگر هنوز قرارها را آن سوی پل می گذارند

اگر هنوز پایت را آن سوی پل نگذاشته ای …

کمال رستمعلی

کدام پل در کجای جهان شکسته است؟

 مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد

گروس عبدالملکیان

من از تو باز نمی گردم ای دیار عزیز !

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم

که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

...

شکسته ام از پس خود تمام پُل ها را

من از تو باز نمی گردم ای دیار عزیز !

حسین منزوی

محو دیدار

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت

چو قله های مه آلود ، محو و رویایی است

سراینده : زنده یاد حسین منزوی

پاورقی : در این پست ، غزل به صورت کامل درج نشده است.